نیمکت خالی انتظار، دلنوشته ای برای مرحوم ریحانی
«برای لحظات کوچک دوستی با دکتر بهزاد ریحانی»
ای دوست!
این روزها هرچه مینویسم از غم است و از غم هرچه بنویسیم کم است و چون دریای بی کران که ساحلش هویدا نیست، از انبوهی آن سرریزیم و از ناگواری آن لبریز.
دود از سرمان به آسمان بلند است و اشک چشمانمان رودخانهای میشود تا مبادا کویر زندگی بی آب بماند.
هر چقدر مدارا میکنیم پس میرویم و هرچقدر میجنگیم پیش نمیرویم. همه چیز انگار در یک جهان موقتی و گذرا، یخ بسته است تا این لشگر اندوهگین را سرخورده و سرخوردهتر سازد. هراسناکیم و حتی برای حرف زدن بیمناکیم. تاگریبان در آخور خویش فرورفتهایم و ناگزیر از پذیرش دژخیم، سر بر آستان یأس فرو بردهایم. و ترس! این واقعیت دشوار لعنتی است که سایه شومش را همه جا به دنبالمان میکشاند.
انکار مرگ، انکار زندگی است
انکار مرگ، انکار زندگی است، بسان دو روی یک سکه که بازیگردان مدام در دستانش میچرخاند و مائیم که این وسط دلنگران قمار بودن و نبودن هستیم. همه ما در یک صف طولانی انتظار هستیم و نامعلوم است کداممان باید رختهایش را در چمدان بگذارد و آماده سفر شود.
معنای زندگی چیست؟
همین چند روز قبل برای دوست عزیزی نوشتم «راستی! معنای زندگی چیست؟ یک روشنایی که آن را نمیبینی، تا لحظهای که دیگر آن را نبینی و ناپدید شود. جرقهای که دقیقاً در لحظه خاموشیاش معنا میگیرد و ستارهای که تا به دام سیاهچالهها نرود، ستاره نمیشود.»
حیف و حیف و حیف …
از دید من و این لحظه که در آن هستم، «حیف» بسامد طولانی این ثانیههای بودن ماست در کنار هم، که به اندازه نبودنمان کش میاید و از هم وا میرود. «حیف» همان چیز عادی و بسیار طبیعی است که داریم و انگار نداریم، «حیف» آن لحظه داغ و متلاطمی است که گاه ما را از فرط عادت و تکرار، محزون و افسرده میکند.
سفرت آرام مرد بزرگ
و امروز دارم در فراق یکی از اعضای فعال تشکلهای استان البرز، نه، بلکه یکی از دوستان فرهیخته و نازنین، بهزاد ریحانی مینویسم که: حیف! چقدر بی خبر و زود رفتی دکتر. رفقایت را جا گذاشتی و همسفرت را تنها کردی.
سفرت آرام مرد بزرگ، گاهی اگر از آسمان به پایین نگاهی کردی، یادت نرود برای آدمهای کوچک خاکی، دستی تکان بدهی.
عباس ستایش راد نویسنده، روزنامه نگار و فعال اجتماعی البرز
ثبت دیدگاه